شب عید
نوشته شده توسط : مامان نازنین

از همه دوستای خوبمون که تولد همسرم رو تبریک گفتن واقعا ممنون

هفته پیش از طرف مهد خِیر سرشون فاطمه اینا رو  برده بودن بیرون و سیب از درخت کَندن و دادن بچه ها خوردنوقتی رفتم دنبالش دیدم گوشه لبش یه دونه کوچیک در اومده هِی بزرگتر شد و بیشتردیگه روز پنجشنبه که رفتم دیدم خیلی زیاد شده مربیهاش هم انگار نه انگار میگن حتما سرما خورده این عوارضشه گفتم نه سرما نخورده سیب نَشُسته خورده اونم تو این فصل که هزار جور جَک و جونور پیدا میشهبعد با لب و لوچه آویزون گفت میشه از داروخونه دارو بگیرین 

فکر کرده خودم عقلم نمیرسه از همونجا رفتیم داروخونه که گفتن چون سنش کمه نمیشه دارو بهش بدیم بهتره هر چی زودتر ببرین دکتر یا شبانه روزی اونموقع دیگه مطب دکترها بسته بود و منم بردمش شبانه روزی بعد از دو ساعت نوبتمون شد و خانوم دکتر براش یه محلول شستشو و یه پماد نوشت و افطارم گذشته بود رسیدیم خونه حالا فکر کنید فاطمه بدون کالسکه تا خوراکیش تموم میشد میگفت مامان خسته شدم منم زبون روزه اونم بدون سحری مسیری که همیشه با ماشین رفتیم پیاده بلد نبودم و حسابی دنبال آدرس میگشتیم و خلاصه هر ماشینی رد میشد یاد همسری میفتادم قابل توجه که بنده به دلیل تنبلی هنوز گواهینامه ندارم اینم از شب عیدمونروز عیدم خیلی دوست داشتم برم نماز عید ولی مسجد روز شنبه عید اعلام کرده بود حالا چرا من نمیدونم اینجا هر کی هر روزی دوست داره نماز عید میخونه آخه پس کِی مسلمونها میخوان هم دل و هم صدا بشن؟؟؟؟اینجا برا گرفتن مرخصی باید از یک هفته قبل فرم پر کنی حالا همه مسلمونها موقع پر کردن فرم میگن نمیدونیم عید چه روزیه  واقعا خنده دار نیست که روز عیدمون مشخص نیست حالا بحث ش ی ع ه و سُ نی بودن جداس چون ما شی عه ها هنوز خودمون هماهنگ نیستیم دیگه چه برسه با سُ نی ها

نازنین نوشت: دیروز که از خواب پا شدم گوش و گلو و سرم درد میکرد امروز درد گوش و گلوم بیشتر شده خدا کنه زود حالمون خوب بشه هفته بعد بله برون و هفته بعدش هم عقد کنون دعوتیمهورااااا

یکشنبه هفته قبل

قربونت برم

 

میگه مامان دارم سوپ درست میکنم

 قربون چشمای نازت برم که انقد ذوق کردی

عیدی فاطمه خانوم

انقد ذوق کرده بود که گفت مامان ازش عسک بگیر

تو اتاق خودش

کاردستیشو خیلی دوست داره

ببینین چقد خوشگل قهر میکنه

امان از بیکاری

دیروز تو اتاق فاطمه بودیم که چشمم افتاد به پارکی که روبروی خونمون هستش یه سگه صاحبشو گذاشته بود سرکار و انقد دنبالش میدوید ولی نمیتونست بگیرش وقتی هم خسته و بی خیالش میشد سگه میرفت پیشش البته یه خانومه بود که فکر کنم داشت بهش آموزش میداد چون سگه پیش اون آروم بود امان از بیکاری





:: بازدید از این مطلب : 337
|
امتیاز مطلب : 17
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
تاریخ انتشار : 21 شهريور 1389 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: